خود

۲۴ بازدید

بعد از تمام دنگ و فنگ‌هایی که کشیدم بلاخره به نقطه‌ای که باید رسیدم. حالا با خیالی کمی آزادتر از قبل می‌توانم گوشه‌‌ی تختم بنشینم و هرآنچه می‌خواهم بنویسم. البته نه دقیقاً هرآنچه که میخواهم؛ مجله ادبی محدودیت‌های خاص خود را دارد.

چند سال اخیر، از اولین روزی که داستانم چاپ شد تا همین حالا که این‌ها را می‌گویم، همیشه به توانایی داستان‌سرایی خود شک داشتم؛ البته که تمامشان را خودم نوشتم اما واقعا به همان زیبایی و باارزشی که دیگران به به و چه چه می‌کردند بود؟ همین فکر برای دو سال نوشتن را از من ربود که در این کافه و آن کافه خود را مشغول فراموشی یا شاید یافتن قصه‌ای تازه می‌کردم.

اگرچه….

“در کمال تعجب مرد همسایه با تبر به جان در بیچاره افتاده بود و زن همسایه آنقدر جیغ زد که گلوی من هم می‌خارد!”.

می‌گفتم؛ اگرچه در تمام این مدت تلاش‌هایی برای نوشتن داشتم اما کاملاً ناموفق و ناامیدکننده بود. گاهی خیالات ورم می‌داشت که فقط یک آدم روانی می‌تواند آن اراجیف را بنویسد و عده‌ای کودن، دوان دوان به سوی هرآنچه که بیشتر نفهمند، سرازیر شوند. حاضرم شرط ببندم که حتی یک درصدشان هم نمی‌دانستند، هر داستان، تداعی کننده یک بیماری روانی بود. با این حال دلخوش و سرمست از معروف شدن بودم تا اینکه مهاجرت کردم. تازه فهمیدم من نوک سوزن از انگشت کوچک پای چپ بعضی‌ها هم نیستم.

شروع کردم به شرکت در محافل بزرگان، قمار برای به جیب زدن پول کلان، لباس‌ها و مهمانی‌های مجلل. اما یک روز سرمست از خوشگذرانی که روی راحتی ولو بودم به آیینه دیوار نگاه کردم و چیزی جز یک تازه به دوران رسیده‌ی غرق در آنچه که نیست ندیدم.

آنجا بود که فروپاشیدم. چند ماهی در بیمارستان روانی دنبال تخم لک لک می‌گشتم که بالاخره با واقعیت زندگی روبرو شدم. یک روز، طبق عادت هر روز به آیینه صورتشویی نگاه می‌کردم، در کمال تعجب خود را یافتم. آنقدر این “خودم” مرا به فکر فرو برد که کل روز به پنجره خیره شدم و لب به غذا نزدم. آخر شب پرستار را صدا زدم و برایش توضیح دادم. بعد از یک هفته که پزشک مطمعن شد توانایی ورود به جامعه را دارم مرخصم کرد. تازه اینجا بود که همه چیز شروع شد. خانه‌ای که چند ماه اجاره عقب افتاده داشت، شغلی که وجود نداشت، سابقه‌ی بیماری روانی و همسری که ترکم کرده بود‌‌. با همه این اوصاف گویی این‌ها همان چیزی بود که می‌خواستم؛ پایان! و یک آغاز! تمام آنچه داشتم را منفجر کرده بودم و حالا در نقطه‌ی صفر قرار داشتم.

وقتی به تمام این‌ها از جایی که الان قرار دارم نگاه می‌کنم؛ حتی ذره‌ای احساس پشیمانی ندارم.

امروز و دیروز و هر زمان دیگری جایی هستم و بودم که “خودم” خواستم. و آنچه گذشت امروزم را ساخت.